غزل مناجاتی با خداوند کریم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟ رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟ مینهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا راه باریک است و شب تاریک، پیش خود مگر با فروغ نور آن روی چو ماه آری مرا رحمتی داری، که بر ذرّات عالم تافتهست با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا خاطرم تیرهست و تدبیرم کژ و کارم تباه با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟ |